دریاشود آن رود قسمت دوازدهم

توسط |2016-09-13T09:18:37+04:30سپتامبر 2nd, 2016|برچسب‌ها: , , , , , |

حالا وقت آن بود که حوزه فروشم را گسترده‌ترکنم. به پیشنهاد حریری اول به سبزه میدان رفتم. حریری در سبزه میدان دوستانی داشت و من به دوستان او خریدهایش را شرح می‌دادم. اگر این پا و آن پا می‌کردند از [...]

دریاشود آن رود قسمت یازدهم

توسط |2016-09-24T14:14:07+03:30سپتامبر 1st, 2016|برچسب‌ها: , , , , , |

اما فردای آن روز این نگرانی‌ام نیز برطرف شد؛ زیرا حریری کارش را خوب بلد بود و می‌دانست چه می‌کند. او نخست چند کیسه را جلوی پیشخوان چید تا مشتری‌ها ببینند. هر #مشتری که به سراغش می‌آمد لابه‌لای حرف‌ها و [...]

دریاشود آن رود قسمت دهم

توسط |2016-09-11T14:34:08+04:30آگوست 31st, 2016|برچسب‌ها: , , , , , |

برو ببین می‌توانی بفروشی یا نه!و صدایش هنوز هم که هنوز است در ذهنم طنین‌انداز است. از پله‌ها پایین آمدم و دوباره به بازار امین‌الملک رفتم. وارد مغازه آقای حریری شدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. گفتم که یک [...]

دریاشود آن رود قسمت نهم

توسط |2016-09-11T14:26:29+04:30آگوست 30th, 2016|برچسب‌ها: , , , , , |

روزها می‌گذشت و من همچنان عابر خیابان‌های دراز و دالان‌های باریک بازارها بودم تا این که یک روز که( بعدها فهمیدم در روزهای کوتاه و بلند زندگی‌ام روز سرنوشت‌سازی بوده است) آقای حریری به من گفت: «آقای حسین نقی‌زاده مختاری [...]

دریاشود آن رود قسمت هشتم

توسط |2016-09-11T14:21:05+04:30آگوست 29th, 2016|برچسب‌ها: , , , , , |

روند فروش #پودرهایی که امانی به مغازه‌دارهای بازار امین‌الملک سپرده بودم آن‌قدر اندک بود که دردی از من دوا نمی‌کرد و در مجموع تلاشم حاصلی نداشت جز این که من با آن مغازه‌دارها آشنا شدم. یکی از آن‌ها که از [...]

دریاشود آن رود قسمت هفتم

توسط |2016-09-11T14:16:52+04:30آگوست 28th, 2016|برچسب‌ها: , , , |

اما این حس خوب دوام نداشت. ده پانزده متر بیشتر نرفته بودم که دوباره پنچر شد. برگشتم. به پنچرگیر گفتم: «این که دوباره پنچر شد.» گفت: «این جای دیگرش است. این لاستیک اصلاً جای سالم ندارد!» خلاصه ده شاهی دیگر [...]

دریاشود آن رود قسمت ششم

توسط |2016-09-11T14:09:14+04:30آگوست 27th, 2016|برچسب‌ها: , , , , |

کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. بنابراین باز هم به بازار امین‌الملک رفتم. باز هم با تمام مغازه‌دارها درباره پودر اورال صحبت کردم و باز هم کسی چیزی نخرید. روزها گذشت و رفت‌وآمد هر روزه من به بازار امین‌الملک و اصرارم برای [...]

دریاشود آن رود قسمت پنجم

توسط |2016-09-11T14:00:39+04:30آگوست 26th, 2016|برچسب‌ها: , , , , |

آن روزها من هم مثل خیلی‌های دیگر نگاهم به بازار بود. روزها به بازار می‌رفتم تا کاری دست و پا کنم و شب‌ها خسته و ناکام به خانه برمی‌گشتم. رفته رفته وضعیت معیشتی‌ام سخت و سخت‌تر می‌شد. در اوج روزهای [...]

دریاشود آن رود قسمت سوم

توسط |2016-09-11T13:35:55+04:30آگوست 24th, 2016|برچسب‌ها: , , , , , |

همسرم از اهالی شهر همدان و از خانواده‌ای فاضل، اهل علم و مذهبی است. خاطرم می‌آید زمانی که ازدواج کردیم، من و همسرم سوار ماشین شدیم و به تویسرکان رسیدیم. حالا باید پیاده به سرکان می‌آمدیم که با توجه به [...]

بارگذاری مطالب بیشتر