روند فروش #پودرهایی که امانی به مغازه‌دارهای بازار امین‌الملک سپرده بودم آن‌قدر اندک بود که دردی از من دوا نمی‌کرد و در مجموع تلاشم حاصلی نداشت جز این که من با آن مغازه‌دارها آشنا شدم. یکی از آن‌ها که از همه جوان‌تر بود، حریری نام داشت که رفاقتی بین ما شکل گرفته بود و گاهی سر صحبتمان باز می‌شد. یک بار  به او گفتم: «اگر کاری برای من پیدا کنی بد نیست چون این کار، آن طور که باید نتیجه‌بخش نیست.» و بعد وقتی با بقیه مغازه‌دارها هم‌صحبت شدم، همین درخواست را با آن‌ها مطرح کردم. نمی‌دانستم این سپردن‌ها و آشنا شدن‌ها تأثیری دارد و بالاخره دردی از من دوا خواهد کرد یا نه؟ یک روز که از بازار به خانه برگشتم، همسرم به من خبر داد که دو #مهمان_عزیز داریم. مهمانان ما آقا #سیدرضافاضلیان برادر خانم من و مادرشان بودند. آمده بودند سری به ما بزنند اما در چهره‌شان دگرگونی و ناراحتی کاملاً مشهود بود. منزل ما و وضع ما را که دیدند، خیلی متأثر شدند. این #مرد_مؤمن دست به #دعا بلند کرد و از درگاه احدیت برای ما گشایش طلب کرد.پس از چند روزی رفتند مشهد زیارت و از مشهد برگشتند منزل ما و بعد راهی شهرشان همدان شدند. آشنایی داشتیم به نام آقا محمد حسن دباغ که کاسب بود در خیابان بوذرجمهری پاساژ باریکی بود که حاج آقا محمد حسن در آن #حجره کوچکی داشت و تجارت برنج می‌کرد. یک روز به حجره‌اش رفتم و نشستم. گفت برایم خبری دارد و خبر این است که آقا سید رضا برای شما دو تا #قالیچه از همدان داده آقا اسحاق آورده است. بعد حاج آقا محمد حسن دباغ قالی‌ها را از ته حجره آورد و روبه‌روی من گذاشت که بردارم و ببرم. نگاهی به #قالیچه‌ها کردم و گفتم: «این‌ها را همین الان ببرم؟» حاج آقا محمد حسن تعجب کرد و پرسید: «خب، آره، چه‌طور؟» گفتم: «تاکسی لازم دارد و من پول ندارم ببرمشان. بماند بعداً.» نگاهی به من کرد و گفت: «حالا این پنج ریال را بگیر بده #کرایه_تاکسی ببرشان تا بعد.» خلاصه همان موقع قالیچه‌ها را بردم خانه و همسرم جای آن‌ها را تعیین کرد و آن‌ها را زیر پایمان انداختیم. #فرش نداشتیم و این#اولین_فرشی بود که زیر پای ما آمد.

این #داستان ادامه دارد…

#قسمت_هشتم_دریاشود_آن_رود