همسرم از اهالی شهر همدان و از خانواده‌ای فاضل، اهل علم و مذهبی است. خاطرم می‌آید زمانی که ازدواج کردیم، من و همسرم سوار ماشین شدیم و به تویسرکان رسیدیم. حالا باید پیاده به سرکان می‌آمدیم که با توجه به شرایط راه‌ها در آن دوران، طی مسیر دشوار بود؛ به‌ویژه وقتی که باران می‌آمد و جاده گل اندود می‌شد و قدم برداشتن را دشوارتر می‌کرد.

همچنان بعد از ازدواج هم فکر هجرت به جایی بزرگ‌تر مرا رها نمی‌کرد. 20 ساله شده بودم و ازدواج کرده‌ بودم اما احساس می‌کردم عقب‌ مانده‌ام و در محیط کوچک خود همچنان عقب خواهم ماند. امید داشتم که بتوانم در محیطی بزرگ‌تر حرکتی رو به پیشرفت داشته باشم. هرچند مردم سرکان و تویسرکان مردمانی نیک‌نهاد و فرهنگ‌پرور بودند اما فرصت رشد در عرصه کسب و کار، با توجه به شرایط خاص آن دوران فراهم نبود. بالاخره یک روز به همسرم گفتم بهتر است ما از سرکان برویم. ایشان هم مایل بود چون از محیطی بزرگ‌تر به سرکان آمده بود. با تمایل ایشان و با مشورت پدر به طرف همدان راه افتادیم. مدتی در همدان ماندیم اما در آن‌جا هم کارها بر وفق مراد نبود. تصمیم گرفتم به شهرهای دیگر سفر کنم. چند سالی هم در چند شهر دیگر اقامت داشتم و دیدم این‌ها برای من جاذبه ندارد و عرصه‌ی مناسبی برای فعالیت‌هایم فراهم نمی‌شود. بنابراین به سمت تهران حرکت کردم.

سال 1340 بود که به تهران آمدم. دیدم بسیار بسیار زمینه کار کم و فوق‌العاده زندگی مشکل است. در تهران با گرفتاری‌ها و مشکلات عدیده‌ای روبه‌رو بودم و روزهای سخت همچنان ادامه داشت.

این #داستان ادامه دارد…

#قسمت_سوم_دریاشود_آن_رود