اما فردای آن روز این نگرانی‌ام نیز برطرف شد؛ زیرا حریری کارش را خوب بلد بود و می‌دانست چه می‌کند. او نخست چند کیسه را جلوی پیشخوان چید تا مشتری‌ها ببینند. هر #مشتری که به سراغش می‌آمد لابه‌لای حرف‌ها و توضیح‌ها و چک و چانه‌ها می‌گفت: «این #پودر_لباسشویی تازه آمده. ببرید مصرف کنید. فکر کنم خوب باشد.»در نتیجه همان روز اول پنج کیسه یک کیلویی از آن پودرها را به پنج نفر فروخت. صبح روز بعد اولین جایی که رفتم بازار امین‌الملک بود و بعد از احوال‌پرسی با حریری اولین چیزی که پرسیدم این بود که آیا چیزی از کیسه‌های پودر فروش رفته است؟ در دلم خدا خدا می‌کردم که حریری لااقل یک کیسه از آن‌ها را فروخته باشد. وقتی شنیدم پنج کیسه فروش رفته است متعجب شدم. زیر لب خدا را شکر کردم و گفتم: «واقعاً شما پنج کیسه پودر فروختی؟» حریری خندید و گفت:«هر کسی آمد پیشنهاد کردم و پنج نفر هم خریدند. این کار را کردم تا شما یواش یواش انشاءا… راه بیفتی. حالا خدا کند خوب دربیاید و آن‌ها که برده‌اند باز هم برگردند و بخرند.»حریری در کنار فروش پودر به مشتری‌ها، از تبلیغ برای من هم غافل نبود. گاهی که مغازه‌دارها جمع می‌شدند از کیسه‌های پودر  و فروش خوب آن‌ها می‌گفت و ذهن آن‌ها را آماده می‌کرد. چند روز بعد حریری به من گفت:«شما برو برای من پنج کارتن دیگر سفارش بده. بعد بیا پیش این‌ها و به این‌ها بگو حریری پنج کارتن سفارش داده.»رفتم و پنج کارتن برای حریری سفارش دادم. بعد وارد مغازه یکی از همسایه‌هایش شدم و درباره خرید حریری گفتم، که یک کارتن خریده و فروخته و حالا پنج کارتن دیگر سفارش داده است. با این روش یک کارتن پودر به او فروختم و به سراغ مغازه بعدی رفتم. در آن روز توانستم به همه آن هفت هشت مغازه یک کارتن پودر بفروشم به‌جز یکی از آن‌ها که به‌جای یک کارتن، پنج کارتن سفارش داد. وقتی کارتن‌های پودر را به مختاری و پوستی و منشوری سفارش می‌دادم، سنگینی نگاه تحسین برانگیزشان را بر خودم احساس می‌کردم. مختاری رو به پوستی کرد و گفت: «شما می‌گفتی نمی‌تواند بفروشد ولی ماشاءا… خیلی خوب فروخت.» پوستی چیزی نگفت و حواله کارتن‌ها را به من داد.

این #داستان ادامه دارد…

#قسمت_یازدهم_دریاشود_آن_رود