کارگاه من از یک اتاق کوچک و یک حیاط کوچک در جاده تهران نو تشکیل می‌شد و خانه هم از فرح‌آباد به شهرآرا منتقل شده بود. فاصله بین خانه و کارگاه بسیار طولانی بود و هر روز من این مسیر را می‌رفتم و برمی‌گشتم اما در حین کار هنوز از فروش غافل نبودم، خصوصاً برای #بازاریابی مایع ظرفشویی و سفیدکننده‌ای که در #کارگاهم تولید می‌شد، به هرجایی که فکرم می‌رسید، می‌رفتم. این #شروع_کار من بود. ابتدا تنها یک کارگر داشتم. بعد از دو سه ماه آن‌ها دو نفر شدند. بعد که کارم قدری گسترده‌تر شد، سه نفر شدند. سال بعدش نیز 5 نفر شدند. در همان سال‌های 45 و  46 تصمیم گرفتم برای محصولاتم قالب مخصوص تهیه کنم. بنابراین قالب‌های سفیدکننده و مایع ظرفشویی را سفارش دادم. همین‌گونه با 5 کارگر مشغول بودم که چندی بعد اتفاقی افتاد که طی آن توانستم یک کار تولیدی موفق را به انجام برسانم و تعداد کارگرها به 12 نفر رسید. این اتفاق #تولید یک نوع پودر بود؛ پودری به نام #گلرنگ_سوپر که #ابتکار خود من بود. یک روز برای فروش مایع ظرفشویی و سفیدکننده به #هتل_هیلتون (#استقلال) رفتم. مردی به نام آقای #جمیل_شرکا در آن‌جا رئیس اداره خرید هتل هیلتون بود. بعدها دانستم که او مردی نیک نفس، وطن‌خواه و تحصیل‌کرده است. من به او مایع ظرفشویی و سفیدکننده فروختم. هر دو راضی بودیم، او از خرید و من از فروش. من احساس خوبی نسبت به او داشتم و او نیز متقابلاً حس خوبی نسبت به من داشت. #رفاقتی شکل گرفت و رفت‌وآمدی را به دنبال داشت. در این رفت‌وآمدها روزی آقای شرکا به من گفت: «ما پودری داریم که از آمریکا می‌آوریم. شما پودر #ایرانی سراغ ندارید که جایگزینش کنیم؟» در دل به #وطن_دوستی‌اش آفرین گفتم و مرام و منش او را ستودم. درخواست کردم پودر را ببینم. شرکا مرا به تماشای بشکه‌هایی ساخته شده از تخته سه‌لا برد. پودرها را در این بشکه‌ها از آمریکا به ایران می‌آوردند. گفتم:«مقداری از این پودر به من بدهید.»شرکا گفت:«برای چه می‌خواهی؟»گفتم:«می‌خواهم بروم ببینم می‌توانم از روی آن مشابهش را بسازم؟»تعجب کرد و پرسید:«خودت می‌خواهی بسازی؟»جواب دادم:«من پدرم #صابون_‌سازی داشته و خودم هم در این مدت مهارت‌های بسیاری کسب کرده‌ام. الان دیگر مایع ظرفشویی می‌سازم. سفیدکننده هم می‌سازم.»آن‌ها ماشین‌لباس‌شویی‌هایی داشتند که این پودرها مخصوص آن ماشین‌ها بود. بعضی جاهای دیگر هم از این نوع ماشین‌ها داشتند که اغلب ساخت دانمارک بود.اما او هنوز نگاهش از #ناباوری سرشار بود…

و این #داستان ادامه دارد…

#قسمت_ سیزدهم _دریاشود_آن_رود