من در روز هفتم اردیبهشت ماه 1311 هجری شمسی در #سرکان از توابع شهر #تویسرکان به دنیا آمدم. آن زمان در #سرکان  تنها تا کلاس چهارم ابتدایی می‌شد درس خواند. من در مدرسه تا سال چهارم ابتدایی روزهای خوشی را پشت سر گذاشتم. به سال پنجم که رسیدم پدرم برای تجارت و کار همدان را انتخاب کرد و ما یک سال در همدان ساکن بودیم. بنابراین من کلاس پنجم را در همدان خواندم، ولی برای کلاس ششم به سرکان بازگشتم و باید از سرکان به تویسرکان می‌رفتم. من و چند نفر از دوستانم از #سرکان پیاده می‌رفتیم #تویسرکان، چرا که آن موقع هیچ‌گونه امکان ارتباطی جز پیاده‌روی و راه‌های مالرو وجود نداشت. آن زمان ماشینی در مسیر #تویسرکان به #سرکان و بالعکس رفت‌وآمد نمی‌کرد. حتی راه‌های همدان به تویسرکان یا ملایر، خاکی و خطرناک بود و تنها گه‌گاه ماشینی از همدان به #تویسرکان می‌آمد. گاهی یک اتوبوس درب و داغان می‌آمد تویسرکان و مسافر می‌برد همدان. از تویسرکان هیچ راه ارتباطی مناسبی با اطراف نبود، حتی با سرکان  که بخشی از تویسرکان  است. ما پیاده می‌رفتیم تویسرکان  و پیاده برمی‌گشتیم. اول هفت نفر بودیم تا این که فصل زمستان سر رسید و برف‌ها باریدن گرفت. یک بار در برف‌ که پیش می‌رفتیم نزدیک جایی به نام امامزاده عبدالله گرگ به ما حمله کرد. یک بار هم نزدیک آرتیمان بود که گرگ‌ها به ما حمله کردند. دوبار هم یک گراز، پایین دريارود (دینارود) به ما حمله کرد. سختی رفت و آمد کاری کرد که کم‌کم گروه هفت نفری ما پنج نفر شد، بعد هم شدیم سه نفر.زمستان سختی بود. به‌ قدری سخت که اغلب رفت‌وآمد غیر ممکن بود. پدرانمان اتاقکی برای ما در توی#سرکان  اجاره کردند و ما یکی دو ماهی را آن‌جا ماندیم. با وجود این در یکی از رفت‌وآمدهای گاه به گاه ما از توی#سرکان  به #سرکان  انگشت‌ پا و دستم را سرما زد، به طوری که انگشت شست من تا بالا چرک کرد و شب‌ها از درد دست خوابم نمی‌برد. آن زمان پنی‌سیلین نبود. در #سرکان   دکتری بود به نام دکتر کیجانی که آن موقع برای من دارویی را تجویز کرد که مؤثر بود و بعد از مدتی دستم خوب شد.

این #داستان ادامه دارد…

#دریاشود_آن_رود#قسمت_اول