بعد ازجنگ #ارز به آن معنا وجود نداشت و مواد اولیه را نمی‌توانستیم وارد کنیم. ما باز هم تصمیم گرفتیم نگذاریم چرخ #کارخانه از حرکت بازایستد. حتی بچه‌ها که #جبهه می‌رفتند #حقوقشان را می‌پرداختیم و به جبهه هم کمک می‌کردیم. #مهندس_فاضلیان که در حال حاضر یکی از مدیران ارشد گروه هستند، از 8 سال جنگ، 4 سال در #جبهه بود. باقی مدت نیز به جبهه کمک‌رسانی می‌کرد. یکی از مدیران کارخانه که حالا دیگر بازنشست شده است، به نام #حاج_حسین_اسکندری دو سال به طور مداوم جبهه بود. کم‌کم نبود مواد اولیه کارخانه را به حالت نیمه تعطیل درآورد و دیگر کارگران کاری برای انجام دادن نداشتند. در سال 64 ما ناچار به #بازخرید کارگران شدیم. در آن زمان ما 61 نفر کارگر داشتیم و از این تعداد 18 نفر را بازخرید کردیم. کارگری داشتیم به نام #سید_مهدی که کارگر مسنی بود و مبتلا به #واریس. روزی که می‌خواستیم او را بازخرید کنیم پیش من آمد و با چشم گریان گفت: «شما نمی‌توانید خانواده‌ی خودتان را اخراج کنید. من هفت سر عائله دارم، چه‌طور دلتان می‌آید که #اخراجم کنید؟ با این پول بازخرید کجا بروم؟ این پول خیلی باشد شش ماه خرج من و خانواده‌ام را می‌دهد بعد چی؟ شما نسبت به بچه‌های من #مسئول هستید.» دلم شکست و خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و #گریه کردم. من که گریه کردم، گفت: «شما که به حال ما گریه می‌کنید، نشان می‌دهد انسان #خوب و #باوجدانی هستید. شما را به خدا مرا اخراج نکنید.»من بسیار #متأثر شدم و گفتم: «باشد. شما فعلاً باش تا بعد.» دیگر نمی‌توانستم #طاقت بیاورم. بلند شدم و رفتم خانه. در خانه هم گریه می‌کردم و بی‌تاب بودم. #حاجیه_خانم پرسیدند: «چه مشکلی پیش آمده؟» ماجرا را گفتم. ایشان #نماز_حاجت خواندند و از خداوند خواستیم به ما کمک کند، تا این مشکل به نحوی حل شود. شب #خوابیده بودم و دائم به این مسأله فکر می‌کردم. هر شب از خستگی سریع خوابم می‌برد ولی آن شب تنها توانستم یک ساعت، یک ساعت و نیم بخوابم. توی خواب و بیداری به نظرم رسید کاری باید کرد. صبح که برخاستم، حاجیه خانم گفت: «من مطمئنم نماز حاجت درگیر است. خیالتان راحت باشد.» گفتم: «اتفاقاً توی خواب #فکری به ذهنم رسید؛ تا خدا چه بخواهد.»…

و این #داستان ادامه دارد…

#قسمت_نوزدهم_دریاشود_آن_رود