برو ببین می‌توانی بفروشی یا نه!و صدایش هنوز هم که هنوز است در ذهنم طنین‌انداز است. از پله‌ها پایین آمدم و دوباره به بازار امین‌الملک رفتم. وارد مغازه آقای حریری شدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. گفتم که یک کیسه یک کیلویی به من داده‌اند که بفروشم و شریکش فکر می‌کند من نمی‌توانم و دلال‌های با سابقه هم نتوانسته‌اند.آقای حریری فکری کرد و گفت:«شما الان یک کارتن برای من بنویس.»آن موقع‌ها کارتن با تنوع امروز وجود نداشت. اغلب کارتن‌ها، کارتن‌های جاسیگاری بود. سیگارها که تمام می‌شد کارتن‌هایش را می‌فروختند. بلافاصله خودم را به طبقه دوم پاساژ  خرازی رساندم و به آن سه شریک گفتم که یک کارتن فروخته‌ام و آقای حریری یک کارتن سفارش داده است. همه تعجب کردند که بلافاصله ظرف 10 دقیقه یک سفارش گرفته‌ام. مختاری فوری حواله‌اش را داد و گفت: «بدهید انبار برایش ببرند.»کارتن که به مغازه حریری رسید، آن را باز کرد تا بچیند. کارتن‌ها 16 کیلویی بودند و حریری 16 کیسه پودر را از داخل آن درآورد و چند تا از آن‌ها را یک به یک جلوی پیشخان چید. در دلم از حریری بسیار ممنون بودم که به‌خاطر دوستی این لطف را در حق من کرده بود. من از همان روزهای کودکی نسبت به دیگران احساس شفقت داشتم. همه بچه‌ها را دوست داشتم، آن‌ها هم مرا دوست داشتند. و این احساس همیشه با من ماند. مردم را دوست داشتم. هم‌وطنانم را دوست داشتم. و این عشق و علاقه‌ای که به مملکتم، شهرم، کشورم، وطنم و ایرانی‌ها داشتم، مردم را جذب می‌کرد و دیگران هم مرا دوست داشتند و کمکم می‌کردند. لطف حریری هم در حق من از همین موضوع نشأت می‌گرفت. می‌دانستم که همان‌طور که من او را دوست دارم او نیز مرا دوست دارد و می‌خواهد در حق من خوبی کند. با وجود این نمی‌دانستم پودرها را می‌تواند بفروشد یا نه. . این تردید، خوشحالی‌ اولین فروش موفقم را با غمی پنهانی همراه می‌کرد اما …

این #داستان ادامه دارد…

#قسمت_دهم_دریاشود_آن_رود