روزها می‌گذشت و من همچنان عابر خیابان‌های دراز و دالان‌های باریک بازارها بودم تا این که یک روز که( بعدها فهمیدم در روزهای کوتاه و بلند زندگی‌ام روز سرنوشت‌سازی بوده است) آقای حریری به من گفت: «آقای حسین نقی‌زاده مختاری (همان کسی که بعدها #پودر_برف را تولید کرد) در پاساژ خرازی روبه‌روی ما طبقه دوم دکان دارد و پودر می‌فروشد. یک جور پودر است به نام #فوم که هم #پودر_لباسشویی است و هم #پودر_ظرف‌شویی. پودرهای او را هم نمی‌خرند. فقط گاهی دلال‌ها می‌آیند و پیشنهادهایی می‌دهند. این آقا به من سپرده است اگر فردی جدی پیدا کردی به من معرفی کن. من بلافاصله به یاد شما افتادم که جوانی پیگیر و کوشا هستی.»شاید حدود یک سالی بود که به تهران آمده بودم. توی این یک سال به هر دری زده بودم جوابی نگرفته بودم. تمام این یک سال #ناکامی پشت ناکامی بود و #نامرادی پشت نامرادی. اما می‌دانستم که نباید از پا بنشینم. باید به پیش می‌رفتم. از بازار امین‌الملک بیرون آمدم و به روبه‌رو، به پاساژ خرازی نگاه کردم. آیا شکست دیگری در انتظارم بود؟ از پله‌ها بالا رفتم و وارد مغازه شدم. پشت میز جوانی نشسته بود که از من چهار پنج سالی بزرگ‌تر بود و لحظاتی بعد فهمیدم که او همان حسین مختاری است. خودم را معرفی کردم و گفتم: «مرا آقای حریری فرستاده و پودر می‌فروشم و شما هم اگر مایلید، برای شما هم می‌فروشم.» و برای این که بیشتر ترغیبش کنم اضافه کردم: «پودر شما هم پودر لباسشویی است و هم پودر ظرف‌شویی و بهتر می‌توان آن را فروخت.» جوان مرا دعوت کرد بنشینم. شریک‌هایش را که همان دور و بر پرسه می‌زدند صدا زد. اولی مردی بود که آقای پوستی صدایش زد. شریک دیگری هم داشت به نام آقای منشوری. مختاری ابتدا نظر پوستی را جویا شد. پوستی نگاهی به من کرد. بعد رو به مختاری کرد و گفت: «دلال‌های با سابقه نتوانسته‌اند این پودر را بفروشند. تو به این امیدی که این #جوان بفروشد؟ جوان #تازه‌_کاری که من تا به حال حتی او را ندیده‌ام!؟»

عادت داشتم. به نه شنیدن‌ها عادت داشتم. نه نه نه. یک سال بود که همه به من می‌گفتند: نه. مختاری نگاهی به منشوری انداخت ببیند نظری دارد؟ منشوری نگاهی به من کرد و چیزی نگفت. مختاری گفت: «چرا از همان اول بگوییم نمی‌تواند؟ وقتی هنوز امتحانش را پس نداده است؟» بعد کیسه‌ای کوچک روی میز گذاشت و گفت: «بفرما! این یک کیلو از این پودرها!»

کیسه را برداشتم و خش خش پودرها را لای انگشتانم احساس کردم. کیسه را پر از پودر کرده بودند و در آن را هم با ماشین دوخت‌ ‌دوخته بودند.

برو ببین می‌توانی بفروشی یا نه!

این #داستان ادامه دارد…

#قسمت_نهم_دریاشود_آن_رود