اما این حس خوب دوام نداشت. ده پانزده متر بیشتر نرفته بودم که دوباره پنچر شد. برگشتم. به پنچرگیر گفتم: «این که دوباره پنچر شد.» گفت: «این جای دیگرش است. این لاستیک اصلاً جای سالم ندارد!» خلاصه ده شاهی دیگر دادم و پنچریاش را گرفت. باز هم سوار شدم و باز هم 100 متری رفتم و باز هم پنچر شد. با خودم گفتم شاید کار این پنچرگیری خوب نیست. دوچرخه را با خود تا سرچشمه کشیدم. بعد پرسانپرسان یک پنچرگیری نزدیک میدان بهارستان پیدا کردم. در آن جا مرد پنچرگیر به من گفت این دوچرخه سه تا پنچری دارد. گمان کردم با گرفتن این سه پنچری دیگر میتوانم سوار دوچرخه شوم. 30 شاهی دادم و مرد سه تا پنچریاش را گرفت. سوار شدم. نه، گویا دوچرخه راه میرفت و دیگر پنچر نمیشد. خانه ما آن زمان طرفهای خیابان فرحآباد، خیابان پرواز بود. برای رسیدن به فرحآباد باید از میدان ژاله میگذشتم. وارد خیابان ژاله شدم و پیش رفتم که وسط خیابان ژاله باز هم دوچرخه پنچر شد. دیگر خیلی خسته شده بودم. گرم بود. دوچرخه را روی شانهام گرفتم؛ چون حتی حرکت نمیکرد. 300 متری آن را آوردم تا به میدان ژاله رسیدم. دیدم دیگر نه رمقش را دارم و نه دیگر میتوانم آن را بکشم. مستأصل شدم و گذاشتمش توی جوی خیابان و پیاده به خانه رفتم. در خانه همسرم گفت: «شلوارت چرا این طور است؟» ماجرا را گفتم و پرسیدم: «حالا شما میتوانید بدوزیدش؟» گفت: «من چی را بدوزم. از پارچه خودش نداریم.» اما چارهای نبود. یک آستر آبی به آن دوخت. شلوارم رنگش طوسی بود و حالا روی زانویش یک آستر آبی داشت. چند روزی طول کشید تا توانستم شلوار دیگری تهیه کنم و تا چند روز با آن شلوار میرفتم و میآمدم؛ شلواری که توسی بود و یک آستر آبی روی زانویش داشت!
این #داستان ادامه دارد…
#قسمت_هفتم_دریاشود_آن_رود
ثبت ديدگاه
برای ثبت دیدگاه باید وارد شوید.