آن روزها من هم مثل خیلیهای دیگر نگاهم به بازار بود. روزها به بازار میرفتم تا کاری دست و پا کنم و شبها خسته و ناکام به خانه برمیگشتم. رفته رفته وضعیت معیشتیام سخت و سختتر میشد. در اوج روزهای ناکامی روزی یک جایی خواندم زندگی یعنی #امیدوحرکت. سعی کردم این نکته را به خاطر بسپارم و امیدوار باشم و حرکت کنم. خیلی هم امیدوار بودم. یقین داشتم که حتماً موفق میشوم. در عین استیصال و نداری آگاه بودم که به هر صورت با تلاش و مداومت، پیشرفت خواهم کرد. انگیزهای قوی داشتم، خیلی قوی و به خدا توکل میکردم. مطمئن بودم هر کسی حرکت کند، خدا کمکش میکند. یک بار توی بازار چشمم به محصول تازه #پودر خورد. پرسیدم این را چه کسی میسازد؟ گفتند توی سرای سیگارچی دو تا شریک هستند. در چهارراه گلوبندک جایی بود که به آن سیگارچی میگفتند. مردی به نام کریشچی که آذربایجانی بود و مردی کرمانشاهی به نام افشار با هم شریک بودند. کار و بار آنچنانی نداشتند. پودری میساختند به نام اورال که #پودر_ظرفشویی بود. به دیدنشان رفتم و فهمیدم که آنها در جاده شهر ری پودر را تولید میکنند. در جاده شهر ری گودالها و اتاقکهایی کهنه و فرسوده بود که آنها آنجا چند پودر را قاطی میکردند و پودر اورال را میساختند. صحبت کردیم و #فروش_پودر را به من دادند و من شروع کردم به فروش آن در مغازهها و فروشگاه ها. کسی نمیخرید. نه کسی آن را میشناخت و نه تبلیغاتی داشت و نه اسم و رسمی. بازار امینالملک و سبزه میدان به سرای سیگارچی نزدیک بود و من طبیعتاً اول به آنجا رفتم. مغازههای بازار امینالملک را از نظر گذراندم. شش هفت تا مغازه آنجا بود. سه چهارتایی بغل هم و سه چهارتایی روبهروی هم. یکی از آنها را انتخاب کردم. پیشبینی میکردم که مغازهدار خرید پودر را قبول نکند. بنابراین وقتی با برخورد سرد او مواجه شدم، اصلاً تعجب نکردم و به سراغ مغازه بعدی رفتم. و بعد مغازه بعدی و بعدی تا این که تمام مغازهها را سر زدم و صحبت کردم و هیچ نتیجهای نگرفتم. فردای آن روز توی این فکر بودم که آیا باز هم به آن مغازهها سر بزنم؟
این #داستان ادامه دارد…
#قسمت_پنجم_دریاشود_آن_رود
ثبت ديدگاه
برای ثبت دیدگاه باید وارد شوید.