پدرم علاقهمند به علم و دانش بود و خیلی به تحصیل من توجه داشت. مادرم نیز روحانیزاده بود و از پیشرفت علم اطلاع داشت و مرا همیشه تشویق میکرد. تشویقهای مادرم باعث شد که من همیشه شاگرد اول باشم. از کلاس اول ابتدایی شاگرد اول بودم تا کلاس ششم ابتدایی. من همه مشکلات را به جان میخریدم و دوست داشتم تحصیل کنم؛ با سواد شوم و پیشرفت کنم،
اما مدتی بعد مادرم فوت کرد و ما دچار مشکلاتی شدیم. دیگر کسی نبود مرا تشویق کند؛ دلداری بدهد و مشکلات را در نظرم آسان نماید. رفتوآمدها هم مرا اذیت میکرد. این بود که پس از کسب مدرک ششم ابتدایی پیش پدرم ماندم و شروع کردم به کمک به ایشان. این نخستین فعالیت اقتصادی و کاری من بود که نزد پدرم که عطار و عمدهفروش بود و در دورهای هم به کار صابونسازی اشتغال داشت، آغاز کرده بودم. مرحوم پدرم از بازرگانان خوشنام و اهل فضل منطقه بود و در آن دوره نظرات و اندیشههایی فراتر از روزگار خود داشت. در آنجا من با علاقه خاصی کار پدرم را ادامه میدادم و ایشان نیز از نحوه کارم بسیار راضی بود و چند سالی پیش ایشان بودم.
روزهای زیادی اندیشهام ادامه تحصیل بود. اغلب فکر میکردم حالا که به دلیل نبود امکانات نتوانستهام تحصیل کنم، پس بهتر است بروم محیط بزرگتر تا اگر بشود شبها تحصیل کنم و روزها کار کنم. این فکرها در سرم بود تا 20 سالگی که ازدواج کردم. در حین ازدواج کت و شلوار دامادیام را خیاطی فاضل و خیراندیش در تویسرکان میدوخت که با پدرم دوست بود. من او را مردی با کمالات، با فهم و شعور و آیندهنگر میدیدم. گفتم با او مشورتی بکنم. به او گفتم: «من همیشه فکر میکنم محیط کوچک جای پیشرفت برای من ندارد، خصوصاً که در نوجوانی راه تحصیل هم به رویم بسته شده. حالا هم که دارم ازدواج میکنم، فکر میکنم #سرکان نمانم بهتر است. چه کار کنم؟» ایشان گفت: «به نظر من بعد از ازدواج به محیط بزرگتری بروی بهتر است». و شعری خواند که تأثیری عمیق بر من گذاشت:
نهنگ آن به که در #دریا ستیزد
کز آب خرد ماهی خرد خیزد
این شعر مرا در #تصمیمی که داشتم بسیار #مصممتر کرد.
این #داستان ادامه دارد…
#دریاشود_آن_رود#قسمت_دوم
ثبت ديدگاه
برای ثبت دیدگاه باید وارد شوید.