من در طول کارم در گروه صنعتی پاکشو کارهای متفاوتی انجام داده‌ام؛ در دوران صادرات میوه با ماشین خاور به تویسرکان می‌رفتم و میوه به تهران می‌آوردم؛ راننده سرویس هم بودم و همکاران را از خانه‌هایشان به کارخانه می‌بردم و بازمی‌گرداندم و در بین آن به کار پخش محصولات مشغول بودم و خیلی کارهای دیگر.

من پیش از آن که کارخانه پاکشو تأسیس شود، از همان بچگی حاج آقا را می‌شناختم و ایشان را دوست داشتم. خاطره‌ای هم که می‌خواهم تعریف کنم درباره همین دوست داشتن حاج آقاست. همه کارگرها حاج آقا را دوست داشتند و من این موضوع را بهتر از هر کس دیگری درک می‌کردم. چون من راننده مینی‌بوس بودم و علاوه بر سرویس، آدم‌های زیادی را سوار می‌کردم و می‌دیدم که اغلب وقتی چند نفر با هم دوست و رفیقند توی ماشین مشغول گپ‌وگفت و برخی اوقات غیبت می‌شوند. گاهی کارگرها هم که در مینی‌بوس می‌نشستند ممکن بود از دست کسی عصبانی باشند و پشت سرش حرف بزنند؛ اما وقتی اسم حاج آقا می‌آمد با این‌که حاج آقا به اصطلاح کارفرمایشان بود، هیچ‌ وقت آن‌ها در مورد حاج آقا جز از خوبی و بزرگواری نمی‌گفتند و همین احساس واقعی و قلبی به خوبی محبت متقابل کارگران و حاج آقا را نشان می‌داد.